بروجردي با همه دردي كه داشت ،رو به هاشمي گفت: برادر من! چرا با مردم تندي مي كني؟هاشمي با عصبانيت گفت: آخر نديديد چطور شما را مي كشيدند محمد گفت:اينهاآمده اند كمك.همه تلاششان راهم مي كنند،نبايد سرشان داد بكشي.هاشمي دست بر سر گرفت و آهسته بر پيشانيش زد و گفت : ببخشيد . ما كه مثل شما نيستيم كه در هر لحظه و موقعيتي بر خود مسلط باشيم و حواسمان به مردم باشد.من فقط فكر شما بودم .

 


کار مهمی پیش آمده بود و باید به ارومیه می رفتند . سرنوشت عملیات به این رفتن بستگی داشت . محمد گفت : من آماده ام . با چی برویم ؟ 
هاشمی (از همراهان شهید بروجردی)گفت : چند ماشین با تجهیزات کامل راه می اندازیم و می رویم . 

محمد گفت : نه ، قضیه لو می رود . نمی خواهیم دشمن از چیزی سردآورد . به علاوه ، با ماشین دیر می شود . باید فوری برویم و برگردیم .

هاشمی گفت : ولی با هلیکوپتر خطرناک است . مخصوصاً این منطقه که روی همه بلندیهایش ضد انقلاب سنگر گرفته .

محمد گفت : توکل بر خدا . ما به تکلیفمان عمل می کنیم . بگویید یکی بیاید ما را ببرد . امید به خدا .

با این که همه مخالف بودند ، محمد اصرار داشت که اگر نرویم جان بچه ها در خطر است ، باید برویم . این بود که هاشمی بیسیم زد و هلیکوپتر آمد . باران گلوله بود که در دور و اطراف می بارید . هلیکوپتر که بلند شد ، صدای برخورد گلوله به بدنه آن شنیده شد . اما محمد از شدت خستگی سرش را به ستون در گذاشت و خوابش برد . چند لحظه بعد یکی از تیرها کار خودش را کرد وهلیکوپتر دچار نقص فنی شد . خلبان سعی کرد هرطور شده آن را هدایت کند و از منطقه دور سازد .

هاشمی زیر لب ذکر می گفت و گاهی هم قربان صدقه خلبان می رفت که هر طور شده هلیکوپتر را به ارومیه برساند . او می دید که خلبان چه تلاشی می کند . صورتش را که غرق عرق بود ، می دید و لرزش دستهایش را و فشاری که به اعصابش وارد می شد . با همه اینها چند کیلومتر مانده به ارومیه هلیکوپتر کنترلش را از دست داد و به درختی خورد و سقوط کرد .

هاشمی چشم که باز کرد ، هلیکوپتر را دید که با سر به زمین افتاده و در هم فرو رفته . خودش از پنجره به بیرون پرت شده بود . هوش و حواس درست و حسابی نداشت .و نمی توانست بفهمد چه شده و کجا هستند . از دیدن خودش روی زمین و هلی کوپتر که در هم فرو رفته بود ، تعجب کرد . چند دقیقه ای که گذشت ، توانست بفهمد که چه شده . تازه یادش آمد که به طرف ارومیه می رفتند ، به یاد شلیکهای پی در پی ضد انقلاب افتاد و حادثه ای که برایشان پیش آمد . ناگهان به یاد محمد افتاد . خواست برخیزد و دنبالش بگردد اما سرش گیج رفت و روی زمین افتاد . کمی صبر کرد ، بعد روی دو دست نیم خیز شد و درون هلیکوپتر را نگاه کرد . محمد و خلبان گیر افتاده بودند . حال دیگر می توانست بفهمد که باید کاری کند و آنها را نجات دهد .

دوباره خواست بلند شود . روی دو زانو نشست و چهار دست وپا جلو رفت ، ولی کوفتگی پاها و کمرش آنقدر زیاد بود که نتوانست جلوتر برود . در همین لحظه سر و صدایی به گوشش رسید . در حالت نیم خیز به جلو نگاه کرد . چند نفر روستایی به طرف آنها می دویدند . آنها که سقوط هلیکوپتر را دیده بودند ، برای کمک می آمدند . هاشمی داد کشید : کمک کنید ! زودتر ! تو رو خدا ، زودتر !

وقتی روستاییان به نزدیکی هلیکوپتر رسیدند ، با تعجب و حیرت به هلیکوپتری که سرش روی زمین ودمش در هوا معلق و به تنه درخت گیر کرده بود ، خیره شدند . هاشمی که دل تو دلش نبود ، با التماس گفت : چرا ایستاده اید ، کمکشان کنید . دونفر داخل هلیکوپتر هستند .

مردها تا یک قدمی هلیکوپتر جلو رفتند . شیشه طرف راست هلیکوپتر شکسته ، ستون وسط کج شده و قسمت زیرین کف بالا آمده بود . مرد جوانی در را گرفت و کشید . خواست آن را باز کند . محمد که بین صندلی و آهنهای کف گیر افتاده بود ، به مرد جوان لبخندی زد و گفت : خدا خیرتان بدهد . شما هم به زحمت افتادید .

جوان در را کشید اما در باز نمی شد . محمد گفت : اول بروید خلبان را نجات بدهید .

چند نفری که پشت سر جوان ایستاده بودند ، به آن طرف هلیکوپتر رفتند تا خلبان را نجات دهند . تنها راه ، شکستن شیشه بزرگ کنار راننده بود . یکی سنگ برداشت و آهسته شیشه شکسته و خرد شده را از بدنه هلیکوپتر جدا کرد . این کار چند دقیقه ای طول کشید ولی آنها توانستند خلبان را سالم بیرون بکشند . خلبان گیج و منگ بود . حتی نتوانست خودش را روی زمین نگه دارد و به پشت خوابید .

حالا نوبت محمد بود . همه دور هلیکوپتر جمع بودند . هر کس هرجا که دستش گیر می کرد ، می گرفت و می کشید . اما محمد وسط صندلیها و بدنه گیر افتاده و پای راستش شکسته بود . هاشمی با هر زحمتی که بود ، خودش را کشاند کنار هلیکوپتر . بدنه هلیکوپتر را گرفت و کنار آن ایستاد و به آن تکیه داد . با این که پاهایش طاقت ایستادن نداشت . سعی کرد بایستد و روستاییان را راهنمایی کند تا زودتر محمد را نجات دهند . اما روستاییان کاری از دستشان برنمی آمد . وقتی از باز کردن در ناامید شدند ، هاشمی رو به دو نفر که جوانتر بودند کرد و گفت : برادرها ، شما دو نفر از این طرف بروید داخل هلیکوپتر . سعی کنید پای دوست ما را از لای آهن ها آزاد کنید . فقط مواظب باشید .

یکی از جوانها گفت : خطری ندارد ؟ آتش نگیرد ؟ هاشمی گفت : نترس . برای چی آتش بگیرد ؟ زود از اینجا بروید داخل .

دو جوان یکی پس از دیگری خود را به داخل کشاندند . اول دور و بر محمد را با دقت نگاه کردند . کف هلیکوپتر بد جوری بالا آمده و پای محمد را گیر انداخته بود . جوانها سعی کردند با کندن صندلی محمد را آزاد کنند . اما صندلی محکم بود و کنده نمی شد . جوانها ، زیر بازوی محمد را گرفتند و خواستند از صندلی بلندش کنند . ولی پای محمد گیر کرده و درد چهره او را درهم فرو برده بود . هاشمی که یک چشمش به محمد و چشم دیگرش به جوانها بود ، داد کشید : چکار می کنید ؟ پای این بنده خدا شکسته است ! مگر نمی بینید چطور درد می کشد !

بروجردی با همه دردی که داشت ، رو به هاشمی گفت : برادر من ! چرا با مردم تندی می کنی ؟

هاشمی با عصبانیت گفت : آخر ندیدید چطور شما را می کشیدند .

محمد گفت : اینها آمده اند کمک . همه تلاششان را هم می کنند . نباید سرشان داد بکشی .

هاشمی دست بر سر گرفت و آهسته بر پیشانیش زد و گفت : ببخشید . ما که مثل شما نیستیم که در هر لحظه و موقعیتی بر خود مسلط باشیم و حواسمان به مردم باشد . من فقط فکر شما بودم .

در همان لحظه یکی از جوانها چوبی را آورد ، اهرم کرد و توانست پای محمد را آزاد کند . محمد را کف وانت یکی از روستاییان گذاشتند . خلبان و هاشمی هم جلو نشستند تا او را به بیمارستان برسانند . هاشمی فکر می کرد خوش به حال این بروجردی ، آنقدر به فکر مردم است که همیشه فکر می کنم ، در چند قدمی بهشت است .

CenterImage/ul href=div class=Itema href=div class= Down LeftImage a href=tebyan.comItemContentWeblogRight/divDowna href=
X